چند وقت پیش حریر یه پست گذاشته بود و پرسیده بود دوست دارید چه کتابی رو از چه کسی هدیه بگیرید. خب. خواستم اعلام کنم کتابی که بنده کامنت کرده بودم الان امضا شده جلومه! و دارم فکر میکنم که بسوزه پدر قناعت! چرا یه کتاب پر و پیمون تر آرزو نکردم؟!
علی ای حال با توجه به نزدیک بودن تعطیلات، از همین تریبون از حریر درخواست میکنم در پست های آینده تور مسافرتی ای که دوست داریم هدیه بگیریم رو لحاظ کنه! با تشکر!
ما برای هر "دوست دارم" و "دلم برات تنگ شده" ای یه "منم همینطور" با ر اضافه کنار نمیذاریم و شما بهمون میگید بیشعورِ یبس. ما نمیگیم تا ابد باهاتون می مونیم و وعده وعید نمیدیم و شما فکر میکنید سر و گوشمون میجنبه. ما وقتی حال و حوصله نداریم دعوتتون نمیکنیم بیاید داخل و عوضش توی دلمون نمیگیم کاش زودتر شرتون رو بِکَنید و شما میگید ما آداب اجتماعی سرمون نمیشه. ما از ترس اینکه غد به نظر نرسیم مدام بچه هاتون رو پرت نمیکنیم هوا و قربون صدقه قیافه معمولیشون نمیریم. ما عکس پنجاه نفر رو پست نمیکنیم توی پیجمون و زیر هر پنجاه تا نمینویسیم "بهترین رفیق"! ما خیلی کارارو نمیکنیم و خیلی حرفارو نمیزنیم و از خودمون شخصیت خود ککه پنداری میسازیم تو ذهن شما. ولی عوضش این ماییم که اگه بگیم دوست دارم، دلم برات تنگ شده، بیا تو یه چایی بزنیم، بهترین رفیقی یا بچه ت خیلی نازه، بالای ۹۵ درصد میتونید مطمئن باشید اینا تلاش واسه نایس بودن نیست! اصله، اصل!
ذهن آدمیزاد اصولا قادر به هضم کردن پارادوکس ها نیست. یعنی نمیتونه به طور همزمان دوتا چیز متناقض رو قبول کنه، مگر اینکه اصلا متوجه این تضاد نشده باشه به هر دلیلی. برای همینه که آدم هایی که عادت به بت سازی دارند به طور ضمنی ویژگی دیگه ای هم در خودشون پرورش میدن. بت ساز ها به تحریف گرانِ واقعیتِ قهاری تبدیل میشن. چون اصولا هیچ کسی بری از خطا و اشتباه نیست. و وقتی بت شخصی خطا میکنه، قبول همزمان اون اشتباه و این تصور که اون بت عاری از خطاست ممکن نیست. اینجاست که شخص دست به تحریف واقعیت میزنه و اون رو انکار یا جوری برای خودش توجیه میکنه که جلوی شکستن بت رو بگیره.
بت وما یک شخص نیست و میتونه یک جریان فکری باشه. یک نوع خاص از حکومت باشه.
خلاصه اینکه، بت سازی چیزی فراتر از ستایشِ بیش از اندازه ست. بت سازی دروازه ایه به سمت زیر پا گذاشتن حقایق.
میدونید؟ من به یه که سوار سورتمه شهربازی شده زل نمیزنم. حتی اگه کسی با تعجب اونو بهم نشون بده واکنش تندی نشون میدم. ولی یه جایی توی عمق وجودم، برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، سورتمه و به عنوان دو چیز جمع ناپذیر بولد میشن.
میدونید؟ من به دختری که سیگار میکشه زل نمیزنم. چون از نگاه جنسیت زده متنفرم. خون خونم رو میخوره اگه کسی بگه دختر که سیگار نمیکشه. ولی برای یه زمان خیلی کوتاه، شاید برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، نگاهم متفاوت از نگاهیه که به سیگار لای انگشتای یه پسر دارم.
میدونید؟ من نژاد پرست نیستم. عمیقا معتقدم این جزو احمقانه ترین چیزهاییه که میتونستم باشم. ولی وقتی با عزیزان افغان همون رفتار عادی و محترمانه ای رو دارم که با هموطنای خودم دارم، یه جایی توی عمق وجودم که نمیدونم کجاست، برای چند صدم ثانیه، حتی بدون اینکه خودم بفهمم، تصویر خجالت آور و مشمئز کننده ای از لطف کردن نقش میبنده.
میدونید؟ امشب که به اینها فکر میکردم غمگین بودم. غم آدمی که با کلیشه هایی بزرگ شده، که حتی عقاید غیرتحمیلی هم نتونستن کامل از بین ببرنشون
هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم و این ابدا دلیلی مثل اینکه آدم ها قدرنشناس، دو رو، بی معرفت، عوضی یا باقی چیزهای بد هستن و وای ننه من خیلی غریبم، نداشت. حتی به اینکه یه عقاب همیشه تنهاست ولی لاشخورها همیشه با همن هم مربوط نمیشد. من هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو رفتم فقط چون تنهایی از توهم تنها نبودن خوشایندتر بود.
آخرِ وقت بود. بین قفسه ها میچرخیدم تا یه کتاب انتخاب کنم. هر از گاهی یکی رو میکشیدم بیرون و یه نگاهی بهش مینداختم ببینم توجهم رو جلب میکنه یا نه. تا رسیدم به یه کتاب! یکی از خواننده های قبلی، اول کتاب یادداشت گذاشته بود:
"آب دستته بذار زمین و این کتاب رو بخون! روحتو صیقل میده! از یه جایی به بعد زیر حرفای قشنگ نویسنده خط کشیدم. شما هم اون قسمت هارو مثل من درک میکنید. اونقدر براتون عمیق میاد که دلتون نمیخواد از کنارش ساده بگذرید."
هرلحظه ممکن بود خانم کتابدار صدام کنه و بگه کتابخونه تعطیله. کتابو برداشتم و زدم بیرون. وقتی رسیدم خونه بازش کردم تا یه نگاهی به جملات عمیقی که دوستمون زیرشون خط کشیده بودن بندازم. و خب گِس وات؟
"از زن چه انتظاری میتوان داشت، جز اینکه با اولین مردی که رو به رو شوند روی هم بریزند و بچه درست کنند؟ و از مرد چه انتظاری، جز اینکه در دام بیفتند؟"
هیچی دیگه. از اون روز غرق در عمقِ همین دو خطم.
راستش من باور نمیکنم کسی که امروز حواسش هست نوبت رو توی صف رعایت کنه، جنس قدیمی رو با قیمت جدید نفروشه، به موقع بره سرکار و به موقع بزنه بیرون، از بند پ استفاده نکنه و . فردا صبح از خواب بیدار بشه و تصمیم بگیره خدا تومن اختلاس کنه.
نمیگم هرکسی که تخم مرغ میه وما کارش به شتر ی میرسه. ولی اینم باور نمیکنم که کسی که شتر میه یه روزی به تخم مرغ های کسی دست نبرده باشه.
برخلاف خیلیا که میگن نباید دل به غم و غصه داد چون دنیا دو روزه و عمر کوتاهه، من هربار که تصمیم گرفتم حال خودمو خوب کنم و توی باتلاق افسردگی و سیاهی نمونم استدلالم این بوده که زندگی به طور میانگین طولانی تر از اونیه که بتونم تمام مدت اون فشارهارو تحمل کنم و له نشم. هربار فکر کردم اگه مثلا شیش ماه بود یه چیزی، ولی اومدیم و سی چهل سال دیگه عمر کردم! اون وقت چی؟ قراره چهل سال عذاب بکشم؟
خلاصه که اگه خواستید محرکی باشید واسه یکی مثل من، بهش نگید دنیا دو روزه و بهتره پا شه بساط عیش فراهم کنه. چون اصولا قضیه اینجوری نیست که شما یه بشکن بزنی و یهو مود عوض کنی. زمان بره. و یه چیزی باید مجبورت کنه زمان بذاری و تلاش کنی. یه چیزی مثل اجتناب از سال های طولانیِ له کننده ی پیش روی احتمالی. وگرنه که میگه چکاریه؟ اینم دو روز، صمیمی میشینیم غمام جا شن.
عوضش بهش بگید رفیق زندگی به طور میانگین طولانی تر از این حرفاست و اگه الان جمع و جور نکنی خودتو، قراره سال های زیادی رو همینجوری له و نفله سپری کنی و زهوارت دربیاد. و خب به نظرم این واسه کسی که واقعا رو به راه نیست حتی تصورش انقدری ترسناک هست که محرک باشه!
مربی خیاطی خطاب به خانم شمارهی یک گفت: «فلان مدل رو میتونی برای همسرت بدوزی» و جواب شنید: «براش نمیدوزم! مگه اون هزینه کلاس من رو میده که براش لباس بدوزم؟»
خانمهای شمارهی دو و سه پرسیدند: «عه مگه شما سرکار میرید؟» و جواب شنیدند: «نه الان دیگه نمیرم. ولی دارم. بعدش هم، انقدری ازش میگیرم که پس انداز کنم و برای این مواقع محتاج نباشم!»
خانم شماره چهار تعجب کرد و خانم شمارهی یک رو توی ذهنش سرزنش کرد که در حالیکه از همسرش پول دریافت میکنه، ادعا میکنه که همسر، هزینهی کلاسش رو نمیده و در نهایت برای تناقضات اون در ذهنش اظهار تاسف کرد.
خانم شمارهی چهار داستان بالا من بودم. همهی این فکرها با این فرض پیش اومد که خانم شمارهی یک، یه زن خانه داره. خانهدار، نه صرفا به معنای کسی که بیرون کار نمیکنه. بلکه به معنای کسی که در عوض کارهای خونه رو انجام میده. داشتم همچنان زن رو سرزنش میکردم که توی ذهنم یک سوال ایجاد شد. اگر اون خانم طبق فرض من کارهای خونه رو انجام میده، پس آیا بخشی از حقوق همسرش به عنوان دستمزد این کار خانگی حق اون نیست؟ جواب بله بود. و حالا حرف زن درباره اینکه بابت هزینه کلاس از همسرش پولی دریافت نمیکنه، خیلی هم بیراه به نظر نمیومد. یادم افتاد که قبلترها دربارهی ارزش کار خانگی یقهها جر داده بودم و حالا که توی موقعیت قرار گرفته بودم میدیدم که تا درونی شدن همهی این حرفها راه زیادی در پیشه. بعد برای تناقضات خودم، توی قلبم اظهار تاسف کردم.
پ.ن : متن بالا صرفا بر اساس فرضیات ذهنی من از موقعیت پیش اومده نوشته شده و واقعیت میتونه بسیار متفاوت و دارای جزییات پیچیده ای باشه.
داشتم فکر میکردم مادامی که جوری عمل میکنیم که گویی "ظلم بد نیست و ظلمی که دارد به ما میشود بد است" این حرکت لاک پشتی ادامه خواهد داشت. بعد، یادم افتاد داریم جایی زندگی میکنیم که یک عده فکر میکنند "اصلا ظلمی که دارد به ما میشود هم بد نیست. خوب هم هست. به صلاح ماست".
«آدم باید به بزرگترها احترام بذاره» از نظر من جزو منفعت طلبانهترین حرفاییه که میشه زد. آیا وقتی از کسی میخوای به بزرگترها احترام بذاره منظورت اینه که اجازه داره به کوچیکترها فحش رکیک بده و توهین کنه؟ معلومه که نه! چیزی که ما در قالب احترام به بزرگترها از دیگران توقع داریم در واقع احترام و ادب و این قبیل مسائل نیست، که اگر بود دیگه حرف از کوچیک و بزرگ بیمعنی بود. این احترام مورد انتظار در واقع یک جور امتیازِ بدون منطقه که ازت میخواد به صرف کوچیکتر بودن از کسی به خواستهش تن بدی، از خواستهت بزنی، اشتباههاش رو به روش نیاری، سکوت کنی، سکوت کنی، سکوت کنی
کسی قابل احترامتر و بزرگتر از منطق نیست. کسی که سنش رو دستمایهای برای دور زدن منطق میکنه منفعتطلبه. و این احترام، چیزی بیشتر از احترام به منفعتطلبی نیست.
دقیقهی سیوشش اپیزود شمارهی هفت رادیو مرز نفرت را پمپاژ کرد توی رگهام. یادم افتاد دارم جایی زندگی میکنم که صبح به صبح توی بلندگوهاش روزی سرشار از متفاوت نبودن را برایمان آرزو میکنند و از در و دیوار پیامِ تفاوت=خطر برایمان میفرستند. یک جایی شبیهِ شهرِ ترومن توی فیلم Truman Show. راستش از آدمهایی که قدرت توی دستشان است تعجب نمیکنم. قدرت خودش به خوبی توجیهگر هرگونه کثافتیست. از آدمهای عادیِ توی کوچه و خیابان اما دچار شگفتی میشوم. آنها که از متفاوت نبودن دیگران عملا چیزی بهشان نمیماسد اما از متفاوت بودنشان بدجوری دردشان میگیرد. آن هم تفاوتی که هیچ گونه مرزِ انسانی را رد نمیکند! همیشه فکر کرده ام چقدر عجیب که بعضی آدمها آنقدری به روش زندگیشان اطمینان دارند که عمیقا میخواهند دیگران هم شبیه به آنها عمل کنند تا جاییکه حتی تفاوت دیگران توی تختخوابشان هم آنها را تحت فشار قرار میدهد. این روزها اما فکر میکنم این تمایل همیشه هم از اطمینان ناشی نمیشود. گاهی نتیجهی ترکیبی از شک و بزدلی است. از قضا بعضیهاشان اطمینانی به راهشان ندارند. اما چون شجاعت تغییر مسیر توی وجودشان نیست، دوست دارند دیگران هم توی این بزدلی شریکشان بمانند.
دوست عزیز! وقتی شما تصمیم به بچه دار شدن میگیرید، معنی اش این است که شما تصمیم به بچه دار شدن گرفته اید. که در واقع نتیجه ضمنی اش این میشود که ما تصمیم به بچه دار شدن نگرفته ایم! و وقتی شما تصمیمی میگیرید قاعدتا معنی اش این میشود که مسئولیت این تصمیم به عهده شماست که با اندکی دقت میشود نتیجه گرفت که مسئولیتش به عهده ما نیست!
وقتی وارد دنیای یه زبان جدید میشم یه چیزی برام خیلی جذابه. اسم ها.
اسم هایی که هیچ پیش زمینه ای درموردشون ندارم. نمیدونم قدیمی ان یا جدید. نمیدونم محبوبن یا نه. نمیدونم آیا قشر خاصی از جامعه بیشتر تمایل به انتخابشون برای بچه هاشون دارن یا نه. و همه ی این ندونستن ها بهم فرصت میده که فارغ از هرچیزی، به طنینی که توی گوشم میپیچه توجه کنم. بدون اینکه بدونم "متیو" نقش اسفندیار رو توی فارسی داره یا علیرضا، چیزی معادل مجیده یا شروین، دوسش دارم. بدون اینکه بدونم "ساکورا" برای ژاپنی ها مثل شهین برای ماست یا آرزو، دوسش ندارم. و این خیلی هیجان انگیزه. تجربه ی بدون پیش داوری های ضروری بودن، حتی توی همین مقیاس کوچیک.
چی میشه که وقتی توی جیب یه لباس قدیمی یه اسکناس پنج هزار تومنی پیدا میکنم خیلی خوشحال میشم، درحالیکه نهایتا میتونم باهاش یه بسته پفک بخرم؟ جواب من اینه: انتظار.
انتظارات ما تاثیر خیلی زیادی داره روی نحوه واکنشمون به اتفاقات و شدت این واکنش ها. دارم به انتظاراتم فکر میکنم. به پایه و اساسشون. و بیشتر از همه به انتظار عدالتی که از دنیا دارم. از خودم میپرسم چی باعث شده فکر کنم عدالت چیزی بیشتر از یه مفهوم انتزاعیه که آدم محض دلخوشی خودش ساخته؟ جوابی ندارم. یه انتظار بی پایه. باید مدام به خودم یادآوری کنم "دنیا عدالتخونه نیست". یادآوری کنم عدالت جزو قوانین طبیعی به حساب نمیاد که ورودی معین تو رو به یه خروجی معین برسونه. که در بهترین حالت میشه بر اساس احتمالات روش حساب کرد. که انتظار عدالت داشتن از دنیا، فراتر از توانشه.
از طرف میپرسن میشه با کفش نماز خوند؟ میگه ما که خوندیم شد!
نمیدونم این از نظر شما بی معنیه یا بی مزه س یا چی. ولی راستش برای من خیلی الهام بخش و تلنگرطور بوده همیشه! خیلی وقتا آدما میگن نمیشه فلان کار رو کرد. وقتی میپرسی چرا؟ جواب میدن کیو دیدی اینکارو کنه؟ یا تا بوده همین بوده و از این حرفا. ولی فکرشو که میکنی میبینی خیلی وقتا یه سری قانون های خودساخته دارن محدودت میکنن که انقدر بهشون بها دادی که راستی راستی باورت شده از ازل توی طبیعت وجود داشتن و نمیشه خلافشون عمل کرد. ولی کافیه یه بار دل به دریا بزنی و کار خودتو بکنی! میبینی میشه! البته دیگه آدمیزاد یه مقداری عقل و درایت هم داره قاعدتا. لکن اینگونه نباشد که بگیم میشه آدم کشت؟ بعد بکشیم و بگیم عه شد!
«اگه با خودت صادق نباشی، باختی».
هر روز، بارها و بارها این جمله رو توی گوش خودم تکرار میکنم و سعی میکنم مطمئن بشم آخرین چیزیه که قراره فراموش کنم. اینکه آدمها با دیگران صادق نباشن، خیلی وقتها برام موضوع سرزنش برانگیزی نیست. چیز عجیبی نیست که آدمها نخوان از نقاط تاریک وجودشون با دیگران حرف بزنند، وقتی توی دنیایی هستیم که اشتراکِ هرکدوم از این تاریکیها میتونه به راحتی تبدیل به چماقی بشه که همهی حرکتهای بعدیت رو تحت الشعاع قرار میده. اما صادق نبودن با خود، برای من مساوی باخته، چون این، دقیقا همون نقطه ایه که راه تغییر بسته میشه. اینه که هربار به خودم یادآوری میکنم که اگر به هر دلیلی، در حال حاضر قدرت تغییر خودت رو نداری، حداقل روی صداقتی که باید با خودت داشته باشی پا نذار. حتی اگه مجبوری یه عوضی باشی، باش. اما هر روز به خودت بگو: من یه عوضیم!
بر دامنهی کوه
باد که میپیچد
انگار هزار برگ، از هزار تاریخ
بی هیچ تحریف به زبان میآیند
آه، اگر روزی کوهها سخن آغاز کنند
صفحههای بیشماری از تاریخ را باید پاره نمود
صفحههای بیشماری را باید به تاریخ افزود
آه، اگر روزی کوهها سخن آغاز کنند
تمام پرچمها
سرافکنده خواهند شد
+ جلال همدانی
احتمالا برای شما هم پیش اومده که آدمهایی رو دیده باشین و یا خودتون از اون دسته آدمها باشین که برای مثال به وجود دیکتاتوری معترضن و باهاش مبارزه میکنن ولی در مواردی خودشون هم نمونههایی از رفتار دیکتاتورگونه رو بروز میدن. یا آدمهایی که با جنسیتزدگی مخالفن، اما گاها برخوردشون با اتفاقهای پیرامونشون جنسیتزده ست. و کلی مثال دیگه دربارهی کلی مفهوم دیگه. این رفتارها میتونن علتهای متفاوتی داشته باشن. مثلا یکی از سادهترین ها، عمل کردن براساس منفعته. جنسیتزدگی تا وقتی به ضرر من باشه بد و در غیر این صورت بیاشکاله. یا دلیل دیگه میتونه این باشه که فرد در شرایطی قرار بگیره که واقعا توان و امکان عمل کردن به عقیدهش رو نداشته باشه. مثل فردِ دوستدار محیط زیستی که در شرایط اضطرار مجبور میشه مواد مضر رو وارد چرخهی طبیعت کنه.
اما چیزی که این نوشته بهش مربوطه، آدمهای منفعت طلب، آدم های در اضطرار و یا مثالهایی از این دست نیس بلکه افرادیه که حقیقتا میخوان دیکتاتور، جنسیتزده و . نباشن و مانعی هم برای عمل به باورهاشون ندارن اما نه تنها گاها این رفتارهارو بروز میدن بلکه خودشون هم متوجه نیستن که اون عمل در واقعیت مصداقی از همون مفهومیه که ازش اجتناب میکنن.
داشتم فکر میکردم شاید یکی از دلایلی که باعث بروز این رفتارهای متضاد میشه مسیرِ از پایین به بالای شکلگیری باورهاست. یعنی شاید ما بیشتر از اونکه در ذهنمون تعریف دقیق و مرزبندی شدهای از مفهومی که بهش باور داریم داشته باشیم که بشه خیلی راحت رفتارها رو براساسش دسته بندی کرد، باورهایی داریم که درواقع یک مجموعه از مصداقها هستن. مثلا به جای اینکه تعریفِ پررنگِ ذهنِ ما از جنسیتزدگی هرگونه پیشداوری یا تبعیض بر اساس جنسیت یا جنس فرد بهعلاوهی فلان ویژگیها باشه، این باشه که جنسیتزدگی یعنی: نبودِ حقِ رای برای ن، وجود سربازی اجباری برای مردان، جوکهای حاویِ تحقیر یک جنسیت و .
البته این واقعیت که خیلی وقتها ما درابتدا با مشاهدهی مصداقهاس که میتونیم دربارهی یه مفهوم فکر کنیم رو انکار نمیکنم. اما فکر میکنم کمی که گذشت باید حتما این مسیر رو از بالا به پایین هم طی کنیم.
تا همین چند سال پیش، من جزو اون دسته از آدمها بودم که درکی از علاقهی دیگران به کوهنوردی ندارن و به نظرشون تا وقتی جنگل و دریا باقی مونده، بالا رفتن از یه کوهِ بی آب و علفِ سنگی خیلی حرکت تباه و حوصله سربری میاد. بعدها، یه بار رفیقی که علاقهی زیادی به این حرکتهای تباه داشت منو با خودش برد کوه و اونجا بود که یه بار دیگه بهم ثابت شد قبل از اینکه درباره دوست داشتن یا نداشتن چیزی نظر قطعی بدم باید تجربهش کنم! برخلاف تصورم، کوه و ارادهای که میطلبه با شخصیتِ چالشدوست من حسابی همخوانی داشت. و نگم از سکوتِ مست کنندهش
بعد از اون، هرچند که شرایط برام اونقدری مهیا نبود که بتونم زیاد تجربهش کنم، اما همون دفعات اندک هم بیشتر بهم ثابت کرد که کوه، میتونه بهم یه حال خوب واقعی هدیه بده. یه حالی که سطحی نیست و میتونی با سلولهای تنت حسش کنی. و این چیزی بود که نیازش داشتم. یه منبع آرامش واقعی.
چند وقت پیش که توی وبلاگ گمشده، پست «پرآو در زمستان»ش رو میخوندم، خیلی دلم خواست که یه بار کوه رفتن توی آبوهوای مشابه رو تجربه کنم. چون تا به اون روز همهی چند دونه تجربهم مربوط به هوای بهاری میشد. و دیروز بالاخره فرصتش پیش اومد و تونستم توی هوای برفی و مهآلودی که گرچه پاییزی بود، اما تداعی کنندهی زمستون بود بزنم به دل کوه. وسطای راه نشستم روی برفا، یه عکس گرفتم و با آنتنی که بگیر نگیر داشت، عکس رو فرستادم برای همون رفیق تباه! و فکر کردم این واقعا زیباتر از اونیه که به فکر خریدن تجهیزات درست و درمون و فراتر رفتن از این کوههای دستگرمی نباشم!
عکس، گرچه بیکیفیت، اما بمونه به یادگار.
مدتهاست دارم برای انتظاراتی که میتوانم از دیگران داشته باشم به دنبال معیار میگردم. اصل را گذاشتهام بر اینکه هیچکس وظیفهای در قبال من ندارد مگر اینکه خلافش ثابت شود. بعد، توی روابطم با آدمها، وقتی سمت پرتوقعِ ذهنم دارد کسی را سرزنش میکند که انتظار داشتهام یک جایی مسئولیت شرایطی که من در آن بودهام را به عهده بگیرد و نگرفته است، میزان تطابق آن موقعیت را با معیارهایم بررسی میکنم. اولین موردی که در لیستِ اثبات خلاف اصلم وجود دارد پول است. شخصی وظیفه دارد برای من کاری انجام دهد که دارد در قبال آن پولی دریافت میکند. دومین سوالی که از خودم میپرسم، نقشِ شخص در ایجاد موقعیتی است که در آن قرار گرفتهام. از کسی که بدون خواست من، من را توی موقعیتی قرار داده که برایم ناخوشایند است انتظار دارم برای خروج من از وضعیت مذکور کاری انجام دهد. معیارهای بعدی اما، هنوز برایم دچار ابهامند. سیاوش صمدی در صفحه اینستاگرامش نوشته بود: «به کارگیری منطق بدون در نظر گرفتن تجربه، فقط به یک سری توهمات تئوریک ختم میشود.» فکر کردم بعضی از انتظارات، انتظارِ رفتارهای انسانی و اخلاقی اند و دو دو تا چهارتا سرشان نمیشود. در سمت دیگر، مفهوم «دوستی» هم پیچیدگیهای خودش را در ذهنم دارد. خیلی چیزهای دیگر هم. همین است که دارم با سرعت کمی معیارهای ذهنیام را انسجام میدهم. چند روز پیش اما، سین برایم نوشت:«تو کمتوقع ترین کسی هستی که تا حالا دیدم». شبیه هربار، وقتی فهمیدم تلاشهایم دارد نتیجه میدهد قلبم روشن شد. تماشای تغییرات، از خالصترین لذتهای این روزهای منند.
یکبار یکی از دوستان، در نقدِ رفتار ما در باب مسائل مملکت نوشته بود که واکنش ما به محدودیتها غالبا یافتن یک راهحل جایگزین بوده تا تلاش برای از بین بردن آن محدودیت. شبیه به اینکه اگر فرضا یک روز یک چالهی بزرگ در وسط خیابانی که همیشه از آن عبور میکردهایم ببینیم، به جای تماس با شهرداری منطقه و پیگیری موضوع، از آن روز به بعد از خیابان کناری تردد کنیم. داشتم فکر میکردم من در زندگی شخصیام، در بسیاری از موارد، به طرز عجیبی، حتی به دنبال راه جایگزین هم نبودهام و در عوض خودم را با شرایط نامناسب پیش آمده وفق دادهام وسختیهایش را تحمل کردهام. یعنی از یک سمت پریدهام توی چالهی وسط خیابان و با مشقت فراوان خودم را از سمت دیگر کشیدهام بالا.
از این دست داستان ها هم زیاد برای تعریف کردن دارم. چندین سال پیش قفل تلفن همراهم خراب شده بود و فقط وقتی کسی با آن تماس میگرفت از روی صفحه لمسی گوشی میشد قفل را باز کرد. قاعدتا من هم گزینهی تعمیر گوشیام را خط زده بودم و هربار که نیاز به استفاده از آن داشتم با تلفن دیگری با شماره خودم تماس میگرفتم که واضحا کار راحتی نبود. یک بار در یک سفر خانوادگی رسیده بودیم به یک منطقه گردشگریِ خارج از شهرِ بدون آنتندهی و در نتیجه عدم امکان تماس با موبایل من و باز کردن قفل آن. پدرم از آن دسته آدمهاییست که هرکجا پایشان را میگذارند، از همهی در و دیوارهاش عکس یادگاری میگیرند و من را که کیفیت دوربین گوشیام خوب بود مسئول ثبت این یادگاریها کرده بود. من هم که میدانستم شنیدن داستانِ قفل گوشی و کنسل شدنِ قضیهی در و دیوارها اصلا به مذاقش خوش نمیآید گوشی خاموش شده را به سمت بناها میگرفتم و تظاهر به عکاسی میکردم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت و همگی راضی و خشنود بودیم که پدرم ایدهی عکس دستهجمعی و درخواست از شخص دیگری برای گرفتن عکس را مطرح کرد! نمیدانم آدمهای دیگر توی همچین موقعیتی چکار میکنند. اما من یکی از عجیبترین کارهای زندگیام را کردم. پسری که داشت از کنارمان رد میشد را صدا کردم که اگر میتواند از ما عکس بگیرد. گوشی را دادم دستش و آرام گفتم این گوشی اصلا روشن نمیشود. دوربین را به سمت ما بگیر و تظاهر به عکاسی کن. آدم عجیبی بود و بدون سوال اضافهای قبول کرد. اما بعد کمی عجیبتر هم شد. پسر گوشی خاموش را به سمت خانوادهی خوشحالی که داشتند برایش لبخند میزدند گرفت و دیالوگِ طلایی را گفت: شما یه کم بیاید اینورتر تو کادر باشید!
میدانید؟ چیزی که وقتی بعدها به این موقعیت و دهها موقعیت مشابه دیگرش فکر میکنم، من را متعجب میکند این است که دنبال راهحل و یا جایگزین نبودن (مثلا تعمیر یا خرید گوشی جدید) برای من دلایلی مثل تنبلی و . نداشته اند. و انگار که اصلا فراموش کرده باشم یک چیزی به عنوان حل مساله وجود دارد. کمااینکه در اکثر مواقع انرژی و هزینه مورد نیاز برای درست کردن موقعیت پیش آمده در بلندمدت و یا حتی همان کوتاه مدت هم بسیار کمتر از انرژی و هزینه مصرفی برای تحمل آن بوده است. هرچند که حالا مدتهاست دارم روی این ویژگی غیرعادیام کار میکنم و مدام در شرایط مختلف از خودم درباره راه حلهای موجود سوال میکنم، اما گویا این Problem Solver نبودن آنقدر توی بطن وجودم ریشه دوانده که هنوز هم ناگهان به خودم میآیم و میبینم دارم با یک مشکل حلشدنی مدت زیادی همزیستی میکنم. اصلا این پست را برای همین نوشتم. امشب ناگهان فهمیدم یک چیز آزاردهندهای که چهارسالِ تمام در حال تحملش بودهام با پنج دقیقه جستجو در اینترنت حل میشده و من در کمال شگفتی این را فراموش کرده بودم!
اول. در حالیکه ساعت جلوی ماشین داشت اعداد 5:00 را نشان میداد که یعنی یک ربع بیشتر به شروع کلاس نمانده، ماشینی که درست مقابل پلِ جلوی خانه پارک کرده بود رانندهای پشت فرمانش نداشت که یعنی Over my dead body! بابا پیاده شد برای پیدا کردن صاحبِ ماشین جلوی پل و چند دقیقهی بعد مردی را که دستهاش تا آرنج توی گچِ ساختمانی بود با خودش آورد. دوست عزیزمان یک نگاهی به وضعیت موجود انداخت و انگار که ما دیوید کاپرفیلدی چیزی باشیم و بتوانیم از توی تیرچراغ برق عبور کنیم پیشنهاد عبورمان از روی پل همسایه را مطرح کرد که احتمالا تصور میکرد از شستن دستها و جابجایی ماشینِ خودش کار بیدردسرتریست. نهایتا هم وقتی فهید ما فوقش سعید فتحی روشنی چیزی هستیم، سوئیچ ماشین را تحویلمان داد تا خودمان یک کاریش بکنیم!
دوم. صبح با صدای باز و بسته شدن در کمدها و کشوها و خالی کردن محتویات جیبها و کیفها و . بیدار شدم که یعنی مامان همهی کارتهای بانکی را گذاشته توی یک جاکارتی، رمز را هم به دلایل نامعلومی نوشته روی یک کاغذ، چپانده آن داخل و بعد اقدام به گم کردن آن نموده! کمی بعدتر وقتی مامان و بابا رفته بودند بانک سر خیابان تا سراغی از کارتها بگیرند زنگ خانه را زدند. رفتم پایین و همان مردِ گچی کیف را داد دستم در حالیکه داشت با خنده میگفت: «شما که رمزهارو گذاشتید این تو، لااقل یه شماره تلفن هم میذاشتید!»
سوم. دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به آدمهایی که یک روز ماشینشان را پارک کردهاند جلوی پل خانه، اما فرصتش پیش نیامده که کیف گمشدهمان را پیدا کنند. یا حتی برعکس، آدمهای زیبایی که کیف گمشدهی حاوی رمز ما را پس آوردهاند، اما هنوز ماشین لعنتیشان را پارک نکردهاند مقابل پل!
بارها موقع تماشای فیلمها و سریالها، وقتی کارکترهای درخطرافتاده و دست از همه جا کوتاه، با استفاده از چشم و انگشت و نور و صداهای نامفهوم و کلی چیز دیگه برای دیگران پیام میفرستادن و گرهی داستان رو باز میکردن، کنجکاو شده بودم که ببینم Morse Code دقیقا چطوری کار میکنه. این کنجکاوی ادامه داشت، تا این روزها که فیلم و کتاب و آهنگ و آشپزی و وبگردی و . دیگه جوابگوی این میزان از توی خونه موندن نبودن و باعث شدن بالاخره برم سراغ یاد گرفتنِ مورس. برخلاف تصور اولیهم، اساسِ کد مورس اصلا چیز پیچیدهای نبود و مثل هر زبان دیگهای یه الفبا داشت که با یاد گرفتنش بیشتر مسیر طی میشه. الفبای مورس شامل مجموعهای از خطها و نقطههاست. فقط کافیه نشونهی معادل هرکدوم از حروف الفبارو که توی تصویر پایین دیده میشه به ذهن بسپریم.
حالا با جایگزین کردن نشانهها به جای حروف میتونیم هرچیزی رو به زبان مورس بنویسیم. البته برای اینکه بین نشونه های مورس تداخلی ایجاد نشه بین هر دو حرف از فاصله استفاده میکنیم. مثلا به جای Life مینویسیم: . .- -.
تا اینجا دربارهی فرم نوشتاری مورس حرف زدم. سوال اینجاست که اگر ما قادر به نوشتن پیامی باشیم، چرا باید لقمه رو دور سرمون بپیچیم و اون رو به زبان دیگه ای بنویسیم؟ البته با کنارگذاشتنِ فرض رمزی بودنِ پیاممون. اینجاست که فرض میکنیم نیاز داریم پیامی رو برای کسی بفرستیم اما قادر به نوشتن نیستیم.
یک راه، استفاده از فرم شنیداریه که شامل دو صدای dit (همارز نقطه) و dah (همارز خط) میشه. وقتی شما یه صدای خیلی کوتاه میشنوید اون صدا نشون دهندهی یه نقطهس. و صدایی که طولانی تره نشون دهندهی خط. بر همین اساس اگر چهارتا صدای dit رو پشت سر هم بشنوید یعنی H. و اگر مثلا یه صدای کوتاه یا همون dit و بعد بلافاصله یه صدای بلند یا dah رو بشنوید این براساس تصویر بالا یعنی A. ضمنا همونطور که توی فرم نوشتاری برای جلوگیری از تداخل حروف از فاصله استفاده کردیم اینجا هم بین حروف از فاصلهی زمانی استفاده میکنیم.
فرم بعدی فرم دیداریه که میتونه شامل استفاده از نور، انگشتها و . باشه. قواعد همون قواعد قبلیان. بنابراین اگر شما میخواید برای مثال از یه چراغقوه برای فرستادن کد مورس استفاده کنید، باید اون رو خاموش و روشن کتید در حالیکه برای هر خط نسبت به هر نقطه چراغ مدت طولانی تری روشن میمونه که طبق گفتهی ویکیپدیا زمان روشن موندن هر خط سه برابر زمان روشن موندن هر نقطهس. پس اگر چراغی یک نور نسبتا طولانی و بلافاصله دو چمشک کوتاه رو بهمون نشون داد این یعنی حرف D. ضمنا فاصلهی بین حروف که توی این فرم به فاصلهی بین چشمکها تبدیل میشن هم همچنان پابرجان.
در کنار همهی این توضیحات، گرچه خیلی هیجان انگیز میشد اگر شبیه دنیای فیلمها، یه روز توی صفحات یه کتاب قدیمی، یه توالی از خطوط و نقطهها ببینیم، یا یه شب پشت پنجره، نورهای چشمک زن توجهمونو به شیشهی گرد اتاق زیرِ شیروونیِ خونهی همسایه جلب کنن، ولی واقعیت اینه که کد مورس دیگه اونقدرها توی دنیای امروز کاربردی نیست. البته من، با اینکه اول کار، از سر رفع کنجکاوی و برای سرگرمی رفتم سراغ مورس، ولی بین کار فهمیدم تلاش برای فهمِ کدهای شنیداری یا نوری، برای من که به شدت توی تمرکز کردن دچار مشکلم یه جور تمرین حساب میشه. برای یادگیری مورس، اپلیکیشنهای مختلفی وجود دارن. مثلا Flashlight یه چراغقوهس که یکی از امکاناتش تبدیل کردن نوشتههای انگلیسی به نورهای چشمک زنِ مورسه. من برای تمرین کردن از یه شخص دیگه میخوام یه حرف یا کلمه رو بنویسه و به مورس تبدیلش کنه. بعد با نگاه کردن به نور چشمک زن و بازههای زمانی سعی میکنم اون نور رو رمزگشایی کنم. مشابه همین کار رو میشه در مورد فرم شنیداری توی اپلیکیشن Morse Mentor انجام داد که کلمههای پرکاربرد انگلیسی رو به توالی های dit و dah تبدیل میکنه.
پ.ن : اینجا سه تا ایده برای استفاده از زبان مورس هست. ببینید :)
درباره این سایت